سر و ته این حرف ها را که بزنم،
باز هم
تویی
که در سرم
تهِ حرف ها را می زنی...
سر و ته این حرف ها را که بزنم،
باز هم
تویی
که در سرم
تهِ حرف ها را می زنی...
عاشقم.....
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
انگار خدا
در صدایت
کدئین
تزریق کرده...
با من ک حرف میزنی..،
دردهایم،تسکین میابند
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وز ان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام در ان دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در ان نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد اوری یا نه من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم...
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست
که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من . . .
دنگ... دنگ...
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
هستند کسانی که از هزاران حرف شما
هیچ یک را نمی فهمند
و هستند کسانی که بدون انکه کلمه ای بگویید
شما را درک خواهند کرد
قدر این ادم هارا بدانید و دوستشان بدارید